مشاعره با حرف گ
گر من به وفای عشق آن حور نسب
در دام دگر بتان نیفتم چه عجب
حاشا که چو گنجشک بوم دانه طلب
کان ماه مرا همای داده است لقب
خاقانی
گر عارف حق بینی چشم از همه بر هم زن
چون دل به یکی دادی، آتش به دو عالم زن
هم نکتهٔ وحدت را با شاهد یکتاگو
هم بانگ اناالحق را بر دار معظم زن
هم چشم تماشا را بر روی نکو بگشا
هم دست تمنا را بر گیسوی پر خم زن
چون ساقی رندانی ، می با لب خندان خور
چون مطرب مستانی نی با دل خرم زن
گر دردی از او بردی صد خنده به درمان کن
ور زخمی از او خوردی صد طعنه به مرهم زن
فروغی بسطامی
گویند بخوان یاسین تا عشق شود تسکین
جانی که به لب آمد چه سود ز یاسینی
آن دلشده خاکی کز عشق زمین بوسد
در دولت تو بنهد بر پشت فلک زینی
مولانا
گر به فقرت ناز باشد ژنده برگیر و برو
نزد این سلطان ما آن جمله جز زنار نیست
گر تو نور حق شدی از شرق تا مغرب برو
زانک ما را زین صفت پروای آن انوار نیست
مولانا
گاه از غم او دست ز جان میشوئی
گه قصهٔ آ، به درد دل میگوئی
سرگشته چرا گرد جهان میپوئی
کو از تو برون نیست کرا میجویی....
مولانا
گر دل برود من نروم از نظرت
ور جان بدهم، خاک شوم در گذرت
چون گرد شوم بر آستانت آیم
بنشینم و برنخیزم از خاک درت
هلالی جغتایی
گفتم که دل اهل جنون را
به چه بستی ؟
دستی
به سر زلف شکن بر شکنش کرد
فروغى بسطامی
گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید
گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد
گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید
حافظ
گر چه افتاد ز زلفش گرهی در کارم
همچنان چشم گشاد از کرمش میدارم
حافظ
گویند بهشت و حور و کوثر باشد
جوی می و شیر و شهد و شکر باشد
پر کن قدح باده و بر دستم نه
نقدی ز هزار نسیه خوشتر باشد
خیام